وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها ...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها ...
هر روز بی تو ...
روز مباداست!
قیصر امین پور
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد در گردن او بماند و بر ما بگذشت
من در پناه شب
به پنجره بی تصويری مي انديشم
پنجره ای كه پر از خواهش باران شده است
آه باران
می تواند نوازشگر شيشه تنهايی ام باشد
به آسمان خيره می شوم
نقاب ابر بر چهره دارد
اما
نگاه پنجره هنوز تنهاست...
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
از شعله های آه ، مرا خانه روشن است روشن مکن چراغ که کاشانه روشن است
نازم به فیض باده که شبهای تیره دل دلها ز عکس ساغر و پیمانه روشن است
خواهی چراغ باشد و خواهی نه، در چمن گلها ز عکس نرگس مستانه روشن است
افشای راز من مکن ای اشک! زینهار دردم به پیش محرم و بیگانه روشن است
تا آفتاب حسن به عالم طلوع کرد مخفی چراغ عاقل و دیوانه روشن است
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.
برق با شوقم شراری بیش نیست شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازهاند عیش اینگلشن خماری بیش نیست
تا بهکی نازی به حسن عاریت ما و من آیینهداری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند کاینگلستان خندهواری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن سعیگر مرد استکاری بیش نیست
چون سحر نقدیکه در دامان توست گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست محوآن دامیکه تاری بیش نیست
غرقه ی وهمیم، ورنه این محیط از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر، از همرهان غافل مباش فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکمهمتان بر عز و جاه فخرها دارند و عاری بیش نیست